وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

ادامه ماجرا

سلام  اول از همه تا یادم نرفته روز پدر رو به همه پدرای عزیز بخصوص بابای خودم و همسرعزیزم تبریک میگم . و برای همه پدرا طول عمر و سلامتی دارم . مراسم روز پدر را امسال در منزل پدرشوهر گرامیم به صرف شام و کیک به پاداشتیم . و به ایشان تبریک گفتیم. خوش گذشت. تو مطلب قبلی گفتم که مهدیارخان تشریف اوردن . این دوسه روزه ماشاله حسابی سرمون گرم بود . با ویانا خانم حسابی ساختند و یکسره در رفت و آمدن . حالا خوبه که باهم سازشون میشه وگرنه مصیبت داشتیم. ویاناجان بالاخره سلام کردن رو یاد گرفت. دوشنبه که از سرکار رفتم خونه وقتی به همه که سرناهار بودن سلام کردم دوید جلوی من و با صورت پرخنده پشت سرهم داد می زد سلام سلام سلام و دستش هم تمام مدت به ...
24 ارديبهشت 1393

مهدیار وارد می شود

سلام به همه دوستان عزیزم و نی نی های گلشون! اول تشکر از دوستانی که ما را می خوانند و نظر می ذارن . دلمون برای همه شون تنگ شده . قدر این صفحه مجازی رو بخاطر همین ارتباطات می دونیم و دوستشون داریم . ( از طرف خودم و دخترانم) پسرعمه مهدیار روز دوشنبه وارد گلپایگان شدند . کلی تغییر کرده گل پسر. شده عین جنوبی ها! یه پسر سبزه موفرفری (به شدت مشکی) با پاهای کشیده و بلند و دستانی لاغر رو تصور کنید . اصل بندره بچه مون . البته مهدیار اصل کیشه ! اصل جزیره ست. هرکاری کردم نذاشت عکسشو بگیرم . دیگه بزرگ شده . ازون داستان ویانا کشی که بگذریم خیلی بچه دوسته و ویانارو خیلی دوست داره . ویانا هم این دو سه روزه همش فکر و ذکرش مهدیاره . اگرچه اسمشو خیلی ...
24 ارديبهشت 1393

سلام

سلام به همه دوستان خوبم کوچولوهای نازنینم خوشبختانه در صحت و سلامتند . آوین و سروین دیگه وارد هشت ماهگی شدند و دارن شروع می کنن به شیطونی کردن . آوین عاشق اینه که تو روروئک بمونه و بدوه اینور اونور یکی هم باشه که مدام باهاش حرف بزنه و بازی کنه . خیلی حرکاتشون شبیه به همه . نمی تونم بگم فقط آوین اینکارو می کنه یا فقط سروین این حرکات رو انجام میده . ولی سروین زیاد تو روروئک حرکت نمی کنه . بیشتر روی زمین خودش رو می کشه و غلت می زنه . دیگه کم کم دارم بهشون مزه غذاهای مختلف رو می چشونم . البته با احتیاط زیاد . چون خسته شدم از بس فرنی و حریره بادوم دادم . سعی می کنم غذاهای خودمون رو به صورت بدون ادویه ، نمک یا چیزهایی که حساسیت زا هستن میکس کنم...
21 ارديبهشت 1393

من و دخترانم!

سلام به همه دوستان که گاهی به ما افتخار میدن و از وبلاگ دختران کوچولوی من دیدن می کنند این روزها اینقدر ویانای عزیزم با مزه شده و کارای بامزه می کنه که دلم می خواد تمامشون رو فیلم بگیرم اما نمیشه . حالا یه چندتاش رو می نویسم . خیلی و شیرین و بامزه می گه : عزیزم (البته کشدارشو می گه) و بعدش هم می خنده . هرچیزی که نمی خواد بخوره سرش رو برمی گردونه و می گه مرسی مرسی. و قیافشو می کشه توی هم. به پدربزرگش می گه عباس و زیربار نمی ره بگه پدر جون . اما دیشب که مهمون داشتیم عکس پدرجونش رو آورده بود نشون می داد و میگفت : پدر جون! (فکم از این کارش افتاد) به این یکی پدربزرگش می گه :آقا . و هروقت خونه اونا هستیم و با علی و هستی بازی می کنه برا...
14 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

مادر بهشت من همه آغوش گرم توست گویی سرم هنوز به بالین نرم توست پیوسته در هوای تو چشمم به جستجوست هرلحظه با خیال تو جانم به گفت و گوست صد قصه عشق بودی و می خوانمت مدام رفتی و ماند قصه صد عشق ناتمام........ مادر نازنینم ! ازینکه این روزها در کنارم نیستی غمگینم . غمی که نمی توانم بگویم . نه حتی نمی توانم گریه کنم . چون باور میکنی اگه بگم جایی رو ندارم که برم گریه کنم . اصلا وقتش رو ندارم . کسی نیست تا بشینم پیشش و گریه کنم . دیگه دوست ندارم بقیه رو درگیر احساسات و غصه های خودم کنم . از دلسوزی بقیه خسته شدم ........... مادر عزیزم ! دلم خیلی برات تنگه . نمی دونم اگه بودی  چی می تونستم پیدا کنم که لایق تو باشه و بهت کادو بدم ....
31 فروردين 1393

دلم برای دخترانم تنگ شده

سلام به دوستان گلم دلم امروز گرفته .دلم برای نی نی های نازنینم تنگ شده . این روزها که دوباره کار رو شروع کردم مجبور شدم بچه ها رو بذارم مهد . ویانای عزیزم ، سروین جیگر و آوین عسلم هرسه تا باهم توی یه مهدن. خیلی دلم می خواست پیششون باشم اما موقعیت طوریه که ترجیح می دم بیام سرکار. شاید سرکار اومدن من مشکلات مالی مارو کم نکنه اما می تونه یه خرده تو روحیه من و شاید آینده من و بچه ها تاثیری داشته باشه . توکل به خدا! ویانای عسل بانو حالا دیگه بیست ماهش داره تموم می شه و حسابی شیطون شده و می خواد سراز هرچیزی در بیاره . عاشق عمه کوچیکشه و مدام داد می زنه عمه ( با فتح میم و مشدد) عاشق تراس و حیاط و آب بازی و دوش و حمام و اینجور کاراست ...
27 فروردين 1393

سلامی دوباره

سلام و صدتا سلام به همه دوستای عزیزم که تو این مدت به من سرزدند و یادی از من و دخترهام کردند و تشکر از همه اونایی که به یاد ما بودند. دلمون خیلی برای همه تون تنگ شده بود . ازین که می تونیم دوباره گاهی دیداری از هم تازه کنیم خوشحالیم . بالاخره بعد از ٦ ماه من تونستم یه سری به وبلاگم بزنم . تو این مدت اینقدر سرم شلوغ بوده که وقت نکردم لب تاپم رو از کیفش دربیارم  چه برسه به اینکه بخوام به اینترنت وصل بشم . باورتون نمیشه ؟؟؟؟!!!! خدا ایشاله به دوقلو ( در واقع سه قلو) گرفتارتون کنه تا بفهمید چی می گم . از خاطرات این مدت براتون تعریف می کنم . سر صبر! فعلا بای بای. ...
18 فروردين 1393

دوقلوها در راهند!!!

سلام به همه دوستان و همراهان گلم از اونجايي که تا  چندروز ديگه ني ني ها چشم به اين دنيا باز مي کنن و ويانا جونم دو تا خواهر کوچولو براش مياد و من سرم حسابي شلوغ مي شه و نمي رسم اين وبلاگو تا يه مدت آپ کنم . فداي وياناي عزيزم بشم . دختر نازنينم اين روزها کمتر شيطوني مي کنه انگار حال مامانشو درک مي کنه اينقدري که خودم گاهي دلم براش مي سوزه .خدايا به من صبر و حوصله عطا کن . و همه بچه هاي منو حفظ کن.
10 مهر 1392

اينجا همه چي درهمه!!!!!!!

به قول سالي اينجا همه چي درهمه!! مي دوني چرا ؟ چون از يکطرف ميام سرکار و فصل شلوغي کاره . از طرف ديگه ويانا هفته پيش اين ويروس لعنتي سرماخوردگي رو گرفت و بچه م حالش خوب نبود . احمد هم همزمان با ويانا حسابي حالش بد بود و توي خونه موند. منم سردرگم اين دو تا بودم . به داروهاشون برسم . براشون سوپ و شير آماده کنم و اين حرفا ديگه . خودمم زياد سرحال نبودم . تازه دکتر و سونو گرافي و آزمايشاتم رو هم بايد انجام مي دادم . واقعا همه چي در هم بودم . با توجه به نزديک شدن زمان اومدن دوقلوها حالا همش تو فکرم که برم براشون لباس و تجهيزات و وسايل بخرم . خداکنه برسم . فعلا سرکارم و سرم شلوغه . بعدا آپ مي کنم . خدانگهدار
1 مهر 1392

عروسی میتراخاله

سلام به همه دوستان و همراهان عروسی میتراخاله ویانا هم به خوبی و خوشی برگزارشد. جای خیلی از دوستان عزیزم توی این شادی ما خالی بود. دوست داشتم همه اون عزیزان توی مراسم ما باشند اما خوب هرکسی یه مشکلاتی داره دیگه ! میتراخاله خیلی هم خوشگل و ناز شده بود و توی مراسم می درخشید . حیف که نمی شه عکسشو گذاشت. ویانای نازنینم توی این چندروز انگارخیلی خسته شده بود . حسابی این دوروز بعد از مراسم رو خوابیده . این روزها خوشی مراسم عروسی با یه اتفاقات تلخ دیگه همراه شد که اعصاب منو به هم ریخت . اینکه یه نفر به خودش اجازه بده زندگی منو کنکاش کنه و اطرافیانم رو تحریک کنه می ره روی مخ من ! ویانای نازنینم امروز خونه مادرجونشه . دیشب بعد از اینکه یه شام ح...
17 شهريور 1392