وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

چقدر بزرگ شدنتان زیباست!

هرروز باغبان  به گل هایی که کاشته بود نگاه می کرد و دلش می خواست زودتر قد بکشند تا گل دادنشان را ببیند . از اینهمه انتظار انگار خسته نمی شد. اما توی دلش آرزو می کرد صبح که دوباره به باغچه سرک می کشد ساقه ها به گل نشسته باشند. من همون باغبانه ام . روز بروز بیش تر منتظر قد کشیدن شمایم. دلم می خواد ازین کوچکی و ناتوانی به ثمر و توانایی برسید. حالا که هرروز کلمات جدیدی از شما می شنوم یا می بینم که بازی می کنید یا همزمان با یکدیگر شعر می خوانید احساس می کنم شاخ آرزویم به گُل نشسته است. گاه واژگانی که می گویید باعث می شود قهقه بزنم یا تا مدتی مات بمانم . مثلا اینکه ویانا بعد از خرابکاری تو ماشین بابا در حالی که دستاشو می شستم و لبهایش را به ح...
19 آبان 1394

پاییزی دیگر

سلام سلام سلام بعد از ماهها این پاییز و امروز سیزده آبان 94 یهویی پریدم تو این وبلاگ تا یه چیزایی بنویسم . دلم برای آن روزها که مرتب تر از حالا بودم تنگ شد . گاهی وقت می کردم مطلبی یا خاطره ای بذارم . اما این مدتها انگار ذهنم خیلی درگیر بود حالا درگیری ذهنیم کمتره انگار.سروین و آوین من دو سال و یک ماه دارند ویانا پا به چهارسالگی گذاشته . دارم بزرگ شدنشون رو می بینم . امیدوارم همیشه سالم باشند . هرچند این روزها درگیر بیماری اسهال اند اما باز خدارو شکر که مراحل بحرانی رشدشون طی شده.
13 آبان 1394

بدون عنوان

سلام دخترای گل دوست داشتنی من . نمی دونم چه موقع این مطلبارو می خونین یا اصلا می خونین اینارو یا نه. هرچی فکر می کنم نمی دونم می خوام عنوان این مطلبو چی بذارم . چون شاید نمی خوام راجع به موضوع خاصی صحبت کنم میخوام از همه چیز بگم . از همه این روزایی که با خاطرات تلخ و شیرینش داره می گذره . از آدمایی که بی دلیل وارد می شن و با هزار بهانه خارج می شن . از دلایی که شکسته شد . یا شایدم بخوام از رابطه هایی بگم که شدن مثل چینی بندزده و دیگه درست نمی شن . یکی نیست که بگه بابا زندگی کنین به جای اینکه اینهمه زندگی بقیه رو خراب کنین . دلم خیلی پره . دلم یه جورایی هم گرفته ........... چه خوب بود که شما نازنینای من وقتی بزرگ بشین دیگه این چیزا نباشه . ...
12 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام عزیزای دلم! دخترای قشنگم ، دلم از همین اول صبح برای شیطونی ها و خنده هاتون و حتی گریه ها و بیقراری های بی بهانه تان تنگ شده .سروین قشنگم نمیدونم چرا اینقدر تو کم خوابی . دیشب ساعت یک و نیم شب به زور خوابیدی و صبح سر هفت بیدارشدی . انگار نه انگار که توی نازنین باید بیشتر بخوابی . دلم پرآشوب می شه وقتی می بینم بیدارمی شی ولی ته چشمات خواب داره بیقراری می کنه . تا میام لباس بپوشم و بیام سرکار مدام دنبالم میای و با صدای خاص خودت که مثلا گریه بهونه ت هست می گی اوهوم اوهوم بعد تا من برمی گردم سمتت دستاتو باز می کنی و می خوای بیای بغلم . مجبورم چنددقیقه ای باهات بازی کنم و بغلت کنم تا وقتی ساکت شدی با علامت فنگ بابااحمد بپرم بیرون . خیلی...
10 دی 1393

امان از شیطنت شما کوچولوها

سلام عسلای مامانی امروز می خوام از شیطنت هاتون کمی بنویسم . اول از ویانای عزیزم بگم که جدیدا سعی می کنه به نوعی مسئولیت پذیر باشه و در واقع از نظر من داره خودشو برای نقش پذیری آماده می کنه . چندروز پیش مدام به من می گفت من مامان توام . بعد دست منو می گرفت با خودش می برد جلوی درب ورودی آپارتمان که مثلا اونجا مغازه  است ازونجا برای من بستنی و شکلات می خرید . بعد از اینکه من کلی انکار می کردم که بستنی و شکلات بده دندونامونو خراب می کنه گیر می داد که نون بخرم برات دیگه می رسید به لباس و چادر و ... / جالبه پول همونارم از خودم می گرفت . بچه م فداش بشم خیلی حالیشه/ دیروز وقتی از خواب بیدار شد و یک کمی کسل بود سروین رفت طرفش و بهش گفت ...
17 آذر 1393

لالایی لالایی لا لالایی...

لالالالا لالالایی بخواب ای غرق زیبایی  چرا ای خواب گرم و خوش به چشمونش نمی آیی   لالا، خواب خوش و شیرین تو پاورچین و پاورچین بیا مثل حریر گل به روی چشم او بنشین این پست رو می ذارم به یاد اون روزای اولی که دوقلوهای نازنینم به دنیا اومده بودن و ویانا کریر اونارو تکون می داد و با اینکه خودش خیلی کوچولو بود به تقلید ازمن براشون لالایی می گفت و همینطور به خاطر سروین قشنگم که جدیدا وقتی من لالایی براشون می خونم سرشو تکون میده و می گه لالایی لالا لالا ... دوستتون دارم دخملای قشنگم. دو تا مهتاب لالالالا یکی پایین یکی بالا یکی رو دست شب خوابه یکی رو دست من ، لالا   لالایی صورتت ماهه که...
17 آذر 1393

دوستان سلام

سلام به همه دوستان و خوانندگان وبلاگ دخترای شیطون من  امروز چندتا عکس از کوچولوهای نازنینم براتون میذارم . ماشاله به جونشون باشه شیطونی بیش از خون در رگهاشون جریان داره . دوستشون دارم خیلییییییییییییییییییییییی.........
2 آذر 1393

سلامی دوباره

سلام به دوستان عزیزم  روزهای زیادی است که حس نوشتن در من بیدار نیست . راستش چون توی خونه این کوچولوهای نازنین وقتمو خیلی می گیرن و حتی دیگه فرصت پیدا نمی کنم ازشون عکس بگیرم یا کار دیگه ای غیر از نگهداری و رسیدگی به اونهارو انجام بدم خیلی هم به نوشتن و آپدیت این وبلاگ فکر نمی کنم . از صدقه سر این نازنینان هم گوشی بنده به دیار باقی شتافته و کلی از ارتباطاتم هم قطع شده . دوست دارم چیزایی بنویسم اما نه اینجا جاش هست و نه مجالش .  
7 مهر 1393