وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

بدون عنوان

دیشب دختر ناز مامانی یه کم حالش بد بود . نمی دونم دیروز خونه مادربزرگش چی خورده بود که از عصر به بعد که پیشش بودم مدام بادگلو می کرد و بیقرار بود . آخرشب هم خوابش نمی برد و بالاخره گلاب به روتون کلی آورد بالا . منم کلی نشستم حرص خوردم بعد نبات حل کردم بهش دادم خورد و خوابید . تا صبح هم جیکش در نیومد . صبح هم طبق معمول سر ساعت ٧ انگار می خواد بره مدرسه یا اداره چشماشو باز کرد و بیدار شد . موندم که چرا این بچه اینقدر خوابش سبکه و صبح زود بیدار می شه . یه مدت که اصلا سر شش و نیم بیدار می شد . روزا هم که به زحمت نیم ساعت می خوابه دختر گلم . امروز باباییش برده گذاشتش خونه مهری خانوم زندایی شوهرم . قراره دیگه پیش اون بمونه . اگه بذارن!!!!...
31 ارديبهشت 1392

سلام

سلام مدتهاست که مي خواهم دوباره نوشتن را شروع کنم اما انگيزه هايم انگار دستم را نمي گيرند تا اين کيبورد پلاستيکي را لمس کنم . يه خورده دوباره اون ته مه هاي وجودم يه چيزي مثل خوره افتاده که به قول صادق هدايت روحم را مي خورد . يه چيزي که باعث مي شه ......... ولش کن .... نيومدم که از خودم بنويسم . اينجا فقط مي خواهم از کودک دلبندم ويانا بنويسم . براي شروع چندتا از عکسهاش رو آماده کردم که مي ذارم روي وبلاگش ..... .
30 ارديبهشت 1392

آپديت

سلام بالاخره من اومدم .خوش اومدم . به زودي وبلاگم را با خبرها و عکس هاي جديد به روز مي کنم.
15 اسفند 1391

تولد

ديشب تولد تو را خواب مي ديدم دخترم . زيبا بودي و معصوم . مادرم هم بود توي خوابم . اين روزها بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي کنم که مي بايست مادرم کنارم باشد . اين روزها هرلحظه که به ياد او مي افتم و به ياد نبودن او غمي عجيب دلم را مي فشرد که آرام نمي گيرد . دلم خيلي برايش تنگ است . امروز آخرين روزي است که سرکارم . از هفته ديگر مرخصي هايم شروع مي شود  تا تولد تو . نمي دانم هنوز که چه زماني مي خواهي قدم به اين دنيا بگذاري . دوست دارم همان هفته اول شهريور باشد . البته که همه چيز بسته به اراده و خواست پروردگار است .  
19 مرداد 1391

روزهای آخر

سلام دختر گلم ! این روزها روزهای آخریه که من و تو در هرلحظه و هردقیقه باهم و در وجود یکدیگریم . حالا دیگه یه کم انتظار کشیدن هم سخت شده چون نه می تونم درست غذا بخورم ، نه می تونم بخوابم ، نه می تونم راحت راه برم و حتی کارهای خونه هم انجامش سخت شده . نفس هم کم میارم . بالا رفتن از پله های خونه رو که دیگه نگو . وای! حالا دیگه سیسمونیت کامل چیده شده و منتظر پرنسسمونه که بیاد و قدم بذاره به ملک خودش . حالم امروز زیاد خوب نیست . یه خرده حالت تهوع دارم . سرم هم شدیدا درد می کنه . دو سه روزه بابا احمدت گیرداده می گه تو ١٥ ام به دنیا می یای . منم باهاش دعوا می کنم و میگم سقت سیاهه . نخیر نباید ١٥ ام بیای . باید همون هفته اول شهریور متولد بشی ....
15 مرداد 1391

زندگی

دلم مي خواست ديوان مهدي اخوان ثالث بود و با صداي بلند مي خواندمش . با آن سبک خراساني مليحي که با شعر نو تلفيقش کرده و منو به وجد مي ياره . همه چيز توي شعرش هست . شادي هست غم هست اميد هست زندگي هست مردگي هست جنگ هست .....خودش هم هست با آن سبيلهاي بزرگ و مردانه ش . يا غزل سعدي مي خواندم و عاشق مي شدم دوباره ........ يا فردوسي مي خواندم و حس ناسيوناليستيم گل مي کرد و مي زدم توي دهن همه توراني ها و عرب ها و ......... اي خدا! دلم چقدر شعر مي خواد يا شايدم شر و ور مي خواد ..........؟؟؟ زندگيم همين جوري شده . همش يه جوري اين روزا رو بگذرونم تا تموم بشه ... تا زودتر تو بياي .... تا ببينم چه شکلي هستي .... تا بدوم ... تا برقصم ... تا تو باشي ...
9 مرداد 1391

نذر سلامتی

دخترکم ... پريشب خواب عجيبي ديدم که تحت تاثير قرارم دارد . همانشب براي سلامتي تو نذر کرده بودم که آش پنج تن آل عبا برايت بپزم و بعد از اين خوابم تصميم گرفتم که انشاله سلامت و تندرست متولد بشي و مشکلي نداشته باشي با بابا احمد ببريمت پابوس امام رضا  . دخترگلم ! الان هيچ آرزويي در دل ندارم جز تندرستي تو . منو ببخش اگه زياد مراقب نبودم  و گاهي اذيت شدي . اميدوارم دنيا براي تو محل آرامش و شادي باشه .
4 مرداد 1391

سيسموني

دخترک دلبندم ، ديروز سرويس چوبت رو هم از کارگاه اورديم و توي اتاق چيديم .ترکيب سفيد و فيروزه اي قشنگي شد .تختت رو جا داديم کنار تخت خودمان . نصف اتاق رو به تو دلبندم داديم و نصف اتاق هم مال من و بابا احمد . باقي  وسايل رو که گذاشتم خونه بابا اسماعيل بايد بياريم و بچينيم توي کمد و بوفه ت . منتظر روزي هستم که تو بيايي و توي تختت آرام بگيري و من نگاهت کنم . اميدوارم سالم و سرحال باشي و از بودن توي اتاق در کنار ما لذت ببري . مي بخشي که جامون تنگه و براي تو اتاق نداريم . انشاله به زودي بتونيم به خونه بزرگتري نقل مکان کنيم تا تو هم يه اتاق قشنگ براي خودت داشته باشي . بابا اسماعيل ديشب از تهران اومد و من و بابايي رفتيم پيشش . ميتراخاله هنو...
2 مرداد 1391

براي عزيز دلم...........

سلام دلبندم ..... سلام تو چه هستي موجود کوچولو که من از الان اين چنين شيفته توام و هرلحظه دوست دارم تو به دنيا پا بگذاري و من تو را ببينم ؟ خدا را شاکرم که وجود تو را از وجود من و در وجود من چنان نهاد که مهرو محبت تو عميقا در من گره بخورد و خدا را سپاسگزارم که تو نازنين کوچک ، را براي من و پدرت خلق کرد  . دوستت دارم دخترم ! خيلي دوستت دارم . ديروز رفتم سونوگرافي . شکر خدا همه چيز نرمال بود و مشکل خاصي نيست . سلامتي تو بزرگ ترين آرزوي من در زندگي است . منتظر ديدنت هستم ................. از همه دوستاني هم که سر مي زنند و لطف مي کنند پيغام مي گذارن  ممنونم بخصوص خاله ليلا دختر باران و دريا و خاله الهه با اون پسر بامزه زشت...
28 تير 1391