وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

روزهای آخر

1391/5/15 13:17
نویسنده : مریم بانو
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم !

این روزها روزهای آخریه که من و تو در هرلحظه و هردقیقه باهم و در وجود یکدیگریم . حالا دیگه یه کم انتظار کشیدن هم سخت شده چون نه می تونم درست غذا بخورم ، نه می تونم بخوابم ، نه می تونم راحت راه برم و حتی کارهای خونه هم انجامش سخت شده . نفس هم کم میارم . بالا رفتن از پله های خونه رو که دیگه نگو . وای!

حالا دیگه سیسمونیت کامل چیده شده و منتظر پرنسسمونه که بیاد و قدم بذاره به ملک خودش .

حالم امروز زیاد خوب نیست . یه خرده حالت تهوع دارم . سرم هم شدیدا درد می کنه . دو سه روزه بابا احمدت گیرداده می گه تو ١٥ ام به دنیا می یای . منم باهاش دعوا می کنم و میگم سقت سیاهه . نخیر نباید ١٥ ام بیای . باید همون هفته اول شهریور متولد بشی . چون الان زوده.

پریشب نمی دونم چرا اینقدر ورجه وورجه می کردی . نذاشتی تا صبح بخوابم . همش می گم شاید دلت درد می کرده یا شاید هم داشتی شیطونی می کردی بلا!!!!!!!!!!!!

این دو سه روزه بابا اسماعیل از تهران اومده بود و من حسابی خوش بودم برای خودم . دوباره امروز رفتند و من هنوز نرفته دلم براشون تنگ شده . دایی مهرداد و مسعود هم دیروز اومدن و امروز رفتند . کلی از اومدنشون خوشحال شدم .

خاله میترا هم امروز با عمو مهدی رفتن قم تا یه  چندروزی اونجا بمونه. من اینجا شدم تنهای تنها........!

باز خداراشکر که تو هستی ، بابا احمد هست و خیلی های دیگه وگرنه من دق می کردم مادر جان.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ليلي
16 مرداد 91 13:38
سلام مريم بانوي من ! نگرانتم مادر ، مواظب خودت و پرنسس باش . شاهزاده خانوم تقريبا كي ميآد ؟ من هميشه به يادت هستم عزيزم