روزهای آخر
سلام دختر گلم !
این روزها روزهای آخریه که من و تو در هرلحظه و هردقیقه باهم و در وجود یکدیگریم . حالا دیگه یه کم انتظار کشیدن هم سخت شده چون نه می تونم درست غذا بخورم ، نه می تونم بخوابم ، نه می تونم راحت راه برم و حتی کارهای خونه هم انجامش سخت شده . نفس هم کم میارم . بالا رفتن از پله های خونه رو که دیگه نگو . وای!
حالا دیگه سیسمونیت کامل چیده شده و منتظر پرنسسمونه که بیاد و قدم بذاره به ملک خودش .
حالم امروز زیاد خوب نیست . یه خرده حالت تهوع دارم . سرم هم شدیدا درد می کنه . دو سه روزه بابا احمدت گیرداده می گه تو ١٥ ام به دنیا می یای . منم باهاش دعوا می کنم و میگم سقت سیاهه . نخیر نباید ١٥ ام بیای . باید همون هفته اول شهریور متولد بشی . چون الان زوده.
پریشب نمی دونم چرا اینقدر ورجه وورجه می کردی . نذاشتی تا صبح بخوابم . همش می گم شاید دلت درد می کرده یا شاید هم داشتی شیطونی می کردی بلا!!!!!!!!!!!!
این دو سه روزه بابا اسماعیل از تهران اومده بود و من حسابی خوش بودم برای خودم . دوباره امروز رفتند و من هنوز نرفته دلم براشون تنگ شده . دایی مهرداد و مسعود هم دیروز اومدن و امروز رفتند . کلی از اومدنشون خوشحال شدم .
خاله میترا هم امروز با عمو مهدی رفتن قم تا یه چندروزی اونجا بمونه. من اینجا شدم تنهای تنها........!
باز خداراشکر که تو هستی ، بابا احمد هست و خیلی های دیگه وگرنه من دق می کردم مادر جان.