وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

دلم برای دخترانم تنگ شده

1393/1/27 14:09
نویسنده : مریم بانو
307 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان گلم

دلم امروز گرفته .دلم برای نی نی های نازنینم تنگ شده . این روزها که دوباره کار رو شروع کردم مجبور شدم بچه ها رو بذارم مهد . ویانای عزیزم ، سروین جیگر و آوین عسلم هرسه تا باهم توی یه مهدن.

خیلی دلم می خواست پیششون باشم اما موقعیت طوریه که ترجیح می دم بیام سرکار. شاید سرکار اومدن من مشکلات مالی مارو کم نکنه اما می تونه یه خرده تو روحیه من و شاید آینده من و بچه ها تاثیری داشته باشه . توکل به خدا!

ویانای عسل بانو حالا دیگه بیست ماهش داره تموم می شه و حسابی شیطون شده و می خواد سراز هرچیزی در بیاره .

عاشق عمه کوچیکشه و مدام داد می زنه عمه ( با فتح میم و مشدد)

عاشق تراس و حیاط و آب بازی و دوش و حمام و اینجور کاراست . حاضره هرجایی باشه غیر از خونه خودمون . تا داریم با باباش راجع به بیرون رفتن حرف می زنیم اون سریع کاپشن و شلوارشو می یاره می ذاره جلوی ما و می گه : در .. در. یعنی بپوشیم بریم. و اگه مخالفت ببینه ناراحت می شه و گریه می کنه.

خدارو شکر سروین و آوین رو اصلا اذیت نمی کنه .تازه تلاش می کنه سرگرمشون کنه . براشون دست می زنه . برای اون هنوز اونا نی نی هستن . از همون روز اول که به اونا گفت نی نی هنوز هم میگه نی نی . هرچی بهش می گیم بگو سروین یا آوین گوش نمی ده .

شیشه شیر نی نی ها رو خیلی دوست داره و از دست ما یا نی نی ها قاپش می زنه. جیگر مامان به بابا بزرگش می گه عباس . هرچی هم تلاش می کنیم یادش بدیم بگه پدرجون یا بابا باز می گه عباس!

می خواد بگه بخور می گه اوخور . توی عید قند و شیرینی و گز و برمی داشت و تعارف می کرد و می گفت اوخور اوخور و اگه برنمی داشتی یکی می ذاشت توی پیشدستی و می گفت اوخور!

شیرین زبونی هاش قشنگه. از چهار شروع می کنه به شمردن تا هشت . برای ویانا اعداد از چهار شروع می شه . مسلما معنیش رو نمی دونه اما طرز شمردنش خیلی باحاله.

سروین و آوین دیگه شش ماه و نیمه هستند. حرکاتشون پخته تر شده و اصوات رو شروع کردن به ادا کردن . حرف با رو می گن یا با دهانشون صدای بور بور در میارن . غلت می زنن. به حرکات تند و سریع بقیه خیلی توجه می کنن . بازی رو خیلی دوست دارن . و بیشتر وقتا هم که دارن نق می زنن یا گریه می کنن. عسلای مامان به خاطر رفلاکس معده شون که حالا خوشبختانه خیلی بهتر شده خیلی اذیت شدن . دلم برای نی نی هام کباب میشه خدا میدونه که چقدر در رنج بودند و نمی تونستن ادا کنن. اونا هم به ویانا توجه دارن و انگار می دونن خواهر بزرگشونه می خوان باهاش بازی کنن.

توی مهد اذیت بودن . دارم سعی می کنم یه پرستار مطمئن پیدا کنم که بتونه هرسه رو توی خونه نگهداره . انشاله خدا خودش کمک می کنه . اینطوری خیلی بهتر میشه . منم خیالم راحتتره . اونا هم مسلما راحتترن. برای احمد هم بهتره چون مسئولیت بردن و آوردن اونا هم به عهده ش بود .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله لیلا
27 فروردین 93 17:35
سلام بر مریم بانوی عزیزم خدا رو شکر همه چیز روز به روز بهتر میشه تو همیشه محکم و سرسخت بودی ، خدا رو شکر برای همه صبوری هات . مطمئنم یک روزی دختران نازنینت به وجودت افتخار خواهند کرد همین طور که ما بهت افتخار می کنیم و دوستت داریم . دست خدا رو در کنار تو و نی نی های نازنینت می بینم و احساس می کنم و می دونم فرشته های محافظش از بچه هات مراقبت می کنن . امیدوارم به زودی یه خاله مهربون و خوش قلب پرستاری بچه ها رو تو خونه به عهده بگیره . مواظب خودت و مریم بانو و احساساتش باش . همه چیز درست میشه بانوی شرقی من
مامان آنیتا
31 فروردین 93 9:51
سلام بر مریم عزیز و قدرتمند. بازگشت پیروزمندانه وبا اقتدار شما را به محل کارتان تبریک می گوییم. جمعی از دوستان[خوشمزه
الهام(مامان اميرحسين)
31 فروردین 93 15:55
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری... مادر یعنی به تعداد همه روزهای اینده تو، دلواپسی... مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری... مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد... مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود... مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن...!!! روزت مبارک