وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

تعطیلات

سلام به همه دوستان گل و عزيزم و همينطور سلام به دختر نازنينم که ديگه داره کم کم به يکسالگي نزديک مي شه. راستش يه خرده وقتي ياد اون روزهاي اولي که ويانا به دنيا اومده بود مي افتم احساساتي مي شم . اينکه چقدر مادر شدن شيرينه و لذت داره . اينکه ببيني کودکي که در آغوشته پاره اي از وجود خودته . از جنس خودته . خون تو در رگهاشه . خيلي دلم براي اون ساعاتي که ويانا نوزاد بود و تازه به دنيا اومده بود تنگ مي شه . از خدا مي خوام به دخترم عمر طولاني و موفقيتهاي زياد نصيب کنه و زندگي سعادتمندي داشته باشه . اين چندروزه هم به خرده به خاطر شرايطم و هم به خاطر شلوغي کار وقت نداشتم آپديت کنم . از دوستاني که سرزدند عذر مي خوام.  ديگه حالا دختر گلم خي...
17 مرداد 1392

سلام

دخترگل عسلم! اين روزها هوا خيلي گرمه و تو کوچولوي ماماني هم مثل همه از گرماي هوا معذبي. عصرها ميري مي نشيني توي حمام و منتظر مي موني که من بيام و برات وان رو پر از آب کنم و تو بري بشيني توش. بعد با دستاي کوچولوت شلپ شلپ آب بازي کني . و شيلنگ آبو بکشي . يه خرده با کف هاي شامپو بازي کني . دوباره پا ميشي از وان مي ياي بيرون مي خواي بري در حمام رو ببندي و در بازي کني .( ديگه حرفه تخصصي ات اين در بازي شده) . خلاصه کلي خودتو خسته مي کني . مي خوام بيارمت بيرون از وان نمي ذاري و پاهاتو محکم فشار مي دي کف وان و خودتو خم مي کني که يعني مي خوام بنشينم . از حوله ت خوشت مي ياد. تا يه ده دقيقه مي ذارم با حوله ت و کلاهش بازي کني بعد بهت لباس مي پ...
6 مرداد 1392

دلنوشته ای از حسین پناهی

چقدر شبیه مادرم شده ام چرا نمی شناسی ام ؟! چرا نمی شناسمت ؟ می دانم که مرا نمی شنوی و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند با توام بی حضور تو بی منی با حضور من  م ی بینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند  همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند . باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !...
18 تير 1392

کودکم هدیه ای از خدا!!!!!

دختر گل عزیزم تازه دارم می فهمم که چطور تو می تونی یه هدیه بزرگ از طرف خدا باشی . تو هدیه خدایی که نذاری مامانت شبا بخوابه . نصف شبها دوره بیفتی تو خونه و تو تاریکی به همه جا سرک بکشی . بعد هم سرتو بذاری رو مبل و به حالت ایستاده به خواب بری و من از قشنگی کار تو لذت ببرم . صبح هم خواب بمونم و دیر برسم سرکار . اینم یه لذت دیگه از زندگی که با وجود تو می برم یعنی صبح بیشتر می خوابم . تو هدیه ای از خدا هستی به خاطر اینکه باعث می شی من وقت نکنم حتی یکساعت در روز تلویزیون نگاه کنم . آخه برای چشمام بده . مگه نه!!؟؟ تو هدیه خدایی تا یه وقت من یک لحظه تو فکر و خیال نرم و همش فکر و ذکرم درگیر تو و کارای تو باشه . قربونت برم که اینقدر به فکر م...
17 تير 1392

بدون عنوان

دختر عزیز دلم سلام! امروز پنجشنبه است و از الان لحظه شماری دارم می کنم که دوروزی پیش همدیگه باشیم . بدون اینکه مجبور باشم تورو پیش کسی بذارم . امیدوارم از امروز دیگه حالت خوب خوب باشه . این چندروزه اسهال استفراغ داشتی و مرتب دارو می خوردی . گرمای هوا هم مزید بر علت بود و باعث می شد تو زیاد بهبود پیدا نکنی . دلم می خواد بازم شیطونی کنی عزیز دلم. این روزها خیلی هوا گرمه و باید بیشتر مواظب تو باشم کوچولوی نازنازی مامان و بابا. دلم نمی خواد لحظه ای ناراحتی تورو ببینیم. مامان هم این روزا روزهای سختی رو می گذرونه . از یکطرف سختی های بارداری، از طرف دیگه کار و خانه داری و این چیزا . از یکطرف هم نگهداری تو کوچولوی قشنگم که از خدا می خوام صد ...
13 تير 1392

عذرخواهی

اول سلام خدمت دوستان گلم ! دوم تشکر بخاطر لطفتون و اينکه به ما سرزديد . کلي خوشحالمون کرديد. سوم اينکه تهران اومدن من فقط يک ضرورت شادمانه بود .( اين اصطلاحو از خودم ساختم ). وگرنه به هيچ وجه قصد ماندن نداشتيم اونم با اين ابو قراضه اي که ما داريم و مدام ما رو به صورت ابن السبيل نگه مي داره . جزو واجب الزکاتايي ام به خدا!!!!!!!! سفر يک روزه ما با دخمل کوچولويي که گرمازده شد و نرسيده به تهران گلاب به روتون گلاب به روتون روم به ديوار آنچنان خرابکاريي کرد که بوش عالم و دنيا رو گرفت و ميدون انقلاب از عطرش کلافه شد نتيجه اي جز عجله براي برگشت نداشت .تازه الان هنوز عوارض اون گرمازدگي هست و بچم دچار اسهال استفراغ شديد شده .( باز هم پوزش)...
10 تير 1392

جشن عقد پسرخاله!

سلام دختر گلم ! خسته نباشی از مسافرتی که رفتی. یکشنبه عصر با احمدبابایی و علی دایی مهدی رفتیم تهران. توی راه تو یه خرده بی قراری می کردی و حسابی گرمت شده بود. ولی در کل دخمل خوبی بودی. و مامانی رو خیلی اذیت نکردی. شب که رسیدیم قم هم هوا خیلی گرم بود و هم چشمای احمدبابا بر اثر جوشکاری حسابی داغون بود و دیگه ترجیح دادیم قم بمونیم و فعلا اون شب رو نریم تهران . رفتیم پیش میترا خاله و عمومهدی .خلاصه شب گرمی بود . توهم می خواستی بری و سراز کار پنکه در بیاری و با انگشتات با پره هاش بازی کنی . هرچی هم جلوت می نشستم منو دور می زدی تا خودتو به پنکه برسونی . شب ساعت ٢ خوابیدی و صبح طبق معمول ساعت ٦ بیدار شدی و همه رو بیدار کردی انگار می خوای بری س...
5 تير 1392