وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

جشن عقد پسرخاله!

1392/4/5 13:49
نویسنده : مریم بانو
150 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم ! خسته نباشی از مسافرتی که رفتی. یکشنبه عصر با احمدبابایی و علی دایی مهدی رفتیم تهران. توی راه تو یه خرده بی قراری می کردی و حسابی گرمت شده بود. ولی در کل دخمل خوبی بودی. و مامانی رو خیلی اذیت نکردی. شب که رسیدیم قم هم هوا خیلی گرم بود و هم چشمای احمدبابا بر اثر جوشکاری حسابی داغون بود و دیگه ترجیح دادیم قم بمونیم و فعلا اون شب رو نریم تهران . رفتیم پیش میترا خاله و عمومهدی .خلاصه شب گرمی بود . توهم می خواستی بری و سراز کار پنکه در بیاری و با انگشتات با پره هاش بازی کنی . هرچی هم جلوت می نشستم منو دور می زدی تا خودتو به پنکه برسونی . شب ساعت ٢ خوابیدی و صبح طبق معمول ساعت ٦ بیدار شدی و همه رو بیدار کردی انگار می خوای بری سرکار!!!!!!فرشته

ساعت ٨ همراه میترا خاله و خانواده آقای شوهرش رفتیم سمت تهران. توی راه طبق معمول ماشین ما خراب شد . ما هم زدیم کنار جاده و خاله اینا با سرعت از کنار ما رد شدند که انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!دلقکدلقک

خلاصه به سختی ساعت ١١ رسیدیم تهران خونه خاله عزیز و مرحومم و تازه عروس و داماد از محضر برگشته بودند.ماهم کلی جلوشون حرکات موزون انجام دادیم و خوش گذشت . شب هم کلی همین کارا رو کردیم و با فامیل مسخره بازی راه انداختیم البته سوژه هم که قاعدتا من بودمدل شکسته

ديروز رو هم مونديم خونه خاله ناهار خورديم . عصر دايي مهرداد رو برديم رسونديم شهريار محل کارش و عمو مسعود رو سوار کرديم اومديم سمت گلپايگان . ساعت 9 شب حرکت کرديم . بين راه شام خورديم ولي به تو ترسيدم غذا بدم فقط بهت شير دادم گلم و تو اعتراضي نکردي.ناراحت

خلاصه دو و نيم شب رسيديم و تو هم خوابيدي . الان من سرکارم و احمدبابا همين الان تک زد . يعني بيا بيرون منتظرتم .

فعلا باي بامن حرف نزن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آنیتا
5 تیر 92 15:18
سلام خوبی مریم. تهران میای به ما خبر نمی دی؟ یعنی چی خونه خاله عزیز و مرحومم؟؟
خاله لیلا
5 تیر 92 19:27
که اینطور
میای تهران یه خبر به ما نمیدی !
ما رو بگو به عشق دیدنت جاده های گلپایگان رو از بر شدیم .
بی خیال !
شاد باشی دوستم
ناراحت کننده بود !