وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

راه رفتن ویانا

دخمل گلم ! چقدر بدوم دنبال تو؟ همه ش باید چشمم بهت باشه! از میز تلویزیون میری بالا می خوای مجسمه فیلها رو برداری و بندازی پایین بعد دوباره دولا بشی برشون داری و بذاری سرجاش و هی تکرار و تکرار . زدی پای فیل بدبختو ناقص کردی .ازونجا می یارم دستت رو می گیری به پشتی ها و ازینطرف می ری اونطرف ازونطرف میای اینطرف که دیگه خودت کلافه می شی . یه خرده دست به دیوار می ری و چون سره می افتی و گریه می کنی . حالا میای سراغ میز وسط کلی دور اون می چرخی . بعد مبلها ، بعد بوفه که شیشه ش تمام شده جای دست و دهن تو . دستات رو می ذاری روی روروئکت و اون که رو به جلو می ره همراه باهاش حرکت می کنی ولی خدا نکنه بخواهیم بذاریمت توی روروئک جیغ و دادت می ره هوا و پاهات...
21 خرداد 1392

محبت دوقلوها به یکدیگر

دوقلوهای دختر به نام‌های بریل و کایری، ۱۲ هفته زودتر از موعد، به دنیا آمده بودند و بنابراین به مراقبت‌های ویژه نیاز داشتند، آنها را در دستگاه‌های انکوباتور جدا گذاشتند. کایری خوب وزن می‌گرفت و شرایطش پایدار بود، ولی بریل، فقط ۹۰۰ گرم وزن داشت، در تنفس مشکل داشت و دچار مشکل قلبی هم بود و انتظار نمی‌رفت، زنده بماند. پرستارش هر کاری از دستش برمی‌آمد برای بریل انجام داد، اما شرایطش فرقی نکرد. تا اینکه برخلاف قوانین بیمارستان، او آن دو را در یک انکوباتور قرار داد. او دو نوزاد را قدری تنها گذاشت و رفت که بخوابد، در بازگشت او این صحنه زیبا را دید و سایر پرستاران و پزشکان را صدا زد تا آنها هم این صحنه را ببینند....
21 خرداد 1392

آتلیه بردن ویاناجان

دختر گلم دیروز یکشنبه بردمت آتلیه خاطره . اونقدر خوش عکس و خوشرو بودی که آقای عکاس کلی ذوقتو کرد و حسابی بهت ماشاله گفت . دو سه تا لباس برات عوض کردم و یک سری عکس هم بدون لباس ازت انداختیم . فکرکنم خیلی عکسات قشنگ شده باشن . هرچند که اونقدر خسته شدی که دیگه طاقت نیاوردی یه دونه عکس با من بندازی و سریع خوابت برد . ولی زوری عکس آخری رو انداختیم . خلاصه مدل خیلی نازی بودی دیروز!!!!! این روزها یه جورایی هم خیلی ............... ولش کن .اینجا فقط باید برای تو حرفای قشنگ زد . فقط به خاطر تو .......جیگرمی مامان. منتظر یک دوستم این روزها . منتظر لیلای قصه هام .....! پس چرا نمیای ؟
6 خرداد 1392

روز پدر

دختر عزیزم فردا روز پدره و من از الان به فکر فردام ............. شاید عصری بریم برای بابایی احمدت یه کادوی خوب بخریم . نمیدونم چی اما بالاخره یه چیزی پیدا میشه دیگه . خوابم میاد .دوست دارم هرچه زودتر برم خونه و چند ساعتی بخوابم البته اگه تو دختر گلم بذاری . و نق نق نکنی . دیروز که من نمی تونستم بخوابم تو سه ساعت و نیم خوابیدی حالا میترسم امروز نخوابی ... چشمام داره میفته چه کنم ؟  
2 خرداد 1392

بدون عنوان

دیشب دختر ناز مامانی یه کم حالش بد بود . نمی دونم دیروز خونه مادربزرگش چی خورده بود که از عصر به بعد که پیشش بودم مدام بادگلو می کرد و بیقرار بود . آخرشب هم خوابش نمی برد و بالاخره گلاب به روتون کلی آورد بالا . منم کلی نشستم حرص خوردم بعد نبات حل کردم بهش دادم خورد و خوابید . تا صبح هم جیکش در نیومد . صبح هم طبق معمول سر ساعت ٧ انگار می خواد بره مدرسه یا اداره چشماشو باز کرد و بیدار شد . موندم که چرا این بچه اینقدر خوابش سبکه و صبح زود بیدار می شه . یه مدت که اصلا سر شش و نیم بیدار می شد . روزا هم که به زحمت نیم ساعت می خوابه دختر گلم . امروز باباییش برده گذاشتش خونه مهری خانوم زندایی شوهرم . قراره دیگه پیش اون بمونه . اگه بذارن!!!!...
31 ارديبهشت 1392