وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

جشن عقد پسرخاله!

سلام دختر گلم ! خسته نباشی از مسافرتی که رفتی. یکشنبه عصر با احمدبابایی و علی دایی مهدی رفتیم تهران. توی راه تو یه خرده بی قراری می کردی و حسابی گرمت شده بود. ولی در کل دخمل خوبی بودی. و مامانی رو خیلی اذیت نکردی. شب که رسیدیم قم هم هوا خیلی گرم بود و هم چشمای احمدبابا بر اثر جوشکاری حسابی داغون بود و دیگه ترجیح دادیم قم بمونیم و فعلا اون شب رو نریم تهران . رفتیم پیش میترا خاله و عمومهدی .خلاصه شب گرمی بود . توهم می خواستی بری و سراز کار پنکه در بیاری و با انگشتات با پره هاش بازی کنی . هرچی هم جلوت می نشستم منو دور می زدی تا خودتو به پنکه برسونی . شب ساعت ٢ خوابیدی و صبح طبق معمول ساعت ٦ بیدار شدی و همه رو بیدار کردی انگار می خوای بری س...
5 تير 1392

میلاد عشق

با تشکر از همه دوستاني که ابراز لطف کردن ميلاد حضرت مهدي رو تبريک گفته و براي همه عزيزان شادي و شادکامي آرزومندم. فردا علاوه بر ميلاد حضرت مهدي براي من و احمدبابايي جنبه ديگري داره و اون سالروز عقدمونه . 3 تيرماه 89 ما پاي سفره عقد نشستيم . فعلا خدانگهدار تا بعد!!!!!1
2 تير 1392

تنهایی مامان

سلام دخترگلم این چندروزه مامان یه خرده ناراحته. آخه دایی مهدی و دایی محمد دارند اسباب کشی می کنند برن میمه زندگی کنن. و من خیلی دلگیرم . احساس می کنم دارم خیلی تنها می شم . دایی محمودم که تصمیم گرفته تو این یکی دوماهه اگه بشه برن تهران . خاله میترا که مدتیه قم مونده و دنبال کارای عروسیشه . اونا هم باید قم خونه بگیرن  و زندگی کنن . بابایی اسماعیلم که یکسره در رفت و آمد تهرانه و هفته ای یکبار می یاد . دایی مهردادم که کارش دیگه تهرانه و نمیاد این ورا. می مونه دایی مسعود که اونم اینجا نمی مونه و می ره پیش بابا اسماعیل . من تنها می مونم . ولی خوب تنهای تنها که نه . خدا هست . تو هستی . احمدبابا هست . خلاصه ، تو باید خیلی کمک مامانی باشی ....
30 خرداد 1392

زندگي در گذره...

دخترگلم ! به خاطردندونات هيچي نمي خوري فقط شير مي خواي . اونقدر با حرص سرشيشه رو فشار مي دي و نق ميزني که جيگر مامان کباب ميشه . دو روزه روم به ديوار همش اسهال داري . دور تو بگردم من الهي که هيچي هم نمي گي ! خيلي دختر حساسي هستي . تن صدا که يه ذره بالا ميره ميزني زير گريه و مياي تو بغل تا آروم بشي . اونوقته که من دلم مي خواد دنيا نباشه ولي تو اينجور رنجور نباشي . عروسيتو ببينم الهي دخملي مامان . ديشب قرار بود با احمدبابا و عمه ها و مهديار و پدرجون و مادرجون بريم پارک ساحلي که چون از باغ گيلاس دير برگشتن نرفتيم . و کلي ماجراهاي ديگه که دوست ندارم اينجا تعريفشون کنم . بي خيال ...... خوبه که زندگي در گذره . و تو مي توني شب بگي ولش کن ...
29 خرداد 1392

جشن دندون

سلام دخملی مامان! دیروز بالاخره بعد از ١٠ ماه انتظار دوتا دندون کوشولوی خوشگل از فک زیرینت زد بیرون و کلی دل مارو شاد کرد. ولی یه خورده بیقرار بودی و بیحوصله! تولد دندونات مبارک عسلم.  
27 خرداد 1392

شبها سرجات بخواب مامان جون!

دختر گلم ! عسلم ! فدات بشم من الهی ! شبها سرجات بخواب مامان جون! اینقدر وول نزن ! من شبها خواب ندارم از بس باید بیدار بشم روی تو رو بپوشونم یا اینکه دنبالت بگردم ببینم کجا خوابیدی از زیر دست و پای بابات یا پایین تشک خودم جمعت کنم دوباره بذارمت سرجات ! توی تخت خودتم که دوست نداری بخوابی و نصف شبا خونه رو روی سرت می ذاری اگه بیدار بشی و روی تخت خودت باشی . می ترسم آخرش کار دست خودت بدی . خیلی جنب می خوری. شیطونک من ! یه کم ملاحظه مامانو بکن عزیزم. این چندروزه که مهدیار اومده و تو پیش عمه ها و مادربزرگتی بیشتر داری اذیت می کنی . انگار که انتظار داری همیشه دورت شلوغ باشه . آخه عسلم ! من با این وضعیتم نمی تونم مدام با تو بازی کنم یا بغلت کنم . ...
26 خرداد 1392

سپاس از دوستان

اول سلام به دخترگلم که قربونش برم اینقدر شیطون شده که احساس کچلی می کنم ... دوم تشکر و سپاس بی اندازه از دوستان عزیزم مامان آنیتا، مامان امین و لیلی جون که من و دخترم رو مورد لطف و محبت خودشون قرار دادند و برای ما و دوقلوها پیغام گذاشتن . خداکنه ماهم بتونیم برای اونا و دوقلوهاشون پیغام بذاریم . اميدوارم هميشه سالم و تندرست باشيد.
23 خرداد 1392

راه رفتن ویانا

دخمل گلم ! چقدر بدوم دنبال تو؟ همه ش باید چشمم بهت باشه! از میز تلویزیون میری بالا می خوای مجسمه فیلها رو برداری و بندازی پایین بعد دوباره دولا بشی برشون داری و بذاری سرجاش و هی تکرار و تکرار . زدی پای فیل بدبختو ناقص کردی .ازونجا می یارم دستت رو می گیری به پشتی ها و ازینطرف می ری اونطرف ازونطرف میای اینطرف که دیگه خودت کلافه می شی . یه خرده دست به دیوار می ری و چون سره می افتی و گریه می کنی . حالا میای سراغ میز وسط کلی دور اون می چرخی . بعد مبلها ، بعد بوفه که شیشه ش تمام شده جای دست و دهن تو . دستات رو می ذاری روی روروئکت و اون که رو به جلو می ره همراه باهاش حرکت می کنی ولی خدا نکنه بخواهیم بذاریمت توی روروئک جیغ و دادت می ره هوا و پاهات...
21 خرداد 1392