زندگي در گذره...
دخترگلم ! به خاطردندونات هيچي نمي خوري فقط شير مي خواي . اونقدر با حرص سرشيشه رو فشار مي دي و نق ميزني که جيگر مامان کباب ميشه . دو روزه روم به ديوار همش اسهال داري . دور تو بگردم من الهي که هيچي هم نمي گي !
خيلي دختر حساسي هستي . تن صدا که يه ذره بالا ميره ميزني زير گريه و مياي تو بغل تا آروم بشي . اونوقته که من دلم مي خواد دنيا نباشه ولي تو اينجور رنجور نباشي . عروسيتو ببينم الهي دخملي مامان .
ديشب قرار بود با احمدبابا و عمه ها و مهديار و پدرجون و مادرجون بريم پارک ساحلي که چون از باغ گيلاس دير برگشتن نرفتيم . و کلي ماجراهاي ديگه که دوست ندارم اينجا تعريفشون کنم .
بي خيال ......
خوبه که زندگي در گذره . و تو مي توني شب بگي ولش کن فردا يه فکري براش مي کنم . يا صبح روز بعد که از خواب بيدار ميشي به خودت بگي امروز يه روز ديگه ست . جور ديگه زندگي مي کنم . جور ديگه رفتار مي کنم .
راستي ، ديروز آوردمت سرکار پيش ماماني و خاله آموزشي ها . خيلي بازي کردي . تازه زدي کيبورد خاله فرشته رو از کار انداختي . اونقدر بازي و شيطوني کردي که سرکار ماماني خوابيدي و استراحت کردي . تازه کارخرابي هم کردي با خاله الهه رفتيم تميزت کرديم . دستش درد نکنه !
عسلم ! الان سرکارم و تو پيش زندايي مهري هستي . دلم برات يه ذره شده .