وياناويانا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

دختران من هدیه ای از خدا

محبت دوقلوها به یکدیگر

دوقلوهای دختر به نام‌های بریل و کایری، ۱۲ هفته زودتر از موعد، به دنیا آمده بودند و بنابراین به مراقبت‌های ویژه نیاز داشتند، آنها را در دستگاه‌های انکوباتور جدا گذاشتند. کایری خوب وزن می‌گرفت و شرایطش پایدار بود، ولی بریل، فقط ۹۰۰ گرم وزن داشت، در تنفس مشکل داشت و دچار مشکل قلبی هم بود و انتظار نمی‌رفت، زنده بماند. پرستارش هر کاری از دستش برمی‌آمد برای بریل انجام داد، اما شرایطش فرقی نکرد. تا اینکه برخلاف قوانین بیمارستان، او آن دو را در یک انکوباتور قرار داد. او دو نوزاد را قدری تنها گذاشت و رفت که بخوابد، در بازگشت او این صحنه زیبا را دید و سایر پرستاران و پزشکان را صدا زد تا آنها هم این صحنه را ببینند....
21 خرداد 1392

آتلیه بردن ویاناجان

دختر گلم دیروز یکشنبه بردمت آتلیه خاطره . اونقدر خوش عکس و خوشرو بودی که آقای عکاس کلی ذوقتو کرد و حسابی بهت ماشاله گفت . دو سه تا لباس برات عوض کردم و یک سری عکس هم بدون لباس ازت انداختیم . فکرکنم خیلی عکسات قشنگ شده باشن . هرچند که اونقدر خسته شدی که دیگه طاقت نیاوردی یه دونه عکس با من بندازی و سریع خوابت برد . ولی زوری عکس آخری رو انداختیم . خلاصه مدل خیلی نازی بودی دیروز!!!!! این روزها یه جورایی هم خیلی ............... ولش کن .اینجا فقط باید برای تو حرفای قشنگ زد . فقط به خاطر تو .......جیگرمی مامان. منتظر یک دوستم این روزها . منتظر لیلای قصه هام .....! پس چرا نمیای ؟
6 خرداد 1392

روز پدر

دختر عزیزم فردا روز پدره و من از الان به فکر فردام ............. شاید عصری بریم برای بابایی احمدت یه کادوی خوب بخریم . نمیدونم چی اما بالاخره یه چیزی پیدا میشه دیگه . خوابم میاد .دوست دارم هرچه زودتر برم خونه و چند ساعتی بخوابم البته اگه تو دختر گلم بذاری . و نق نق نکنی . دیروز که من نمی تونستم بخوابم تو سه ساعت و نیم خوابیدی حالا میترسم امروز نخوابی ... چشمام داره میفته چه کنم ؟  
2 خرداد 1392

بدون عنوان

دیشب دختر ناز مامانی یه کم حالش بد بود . نمی دونم دیروز خونه مادربزرگش چی خورده بود که از عصر به بعد که پیشش بودم مدام بادگلو می کرد و بیقرار بود . آخرشب هم خوابش نمی برد و بالاخره گلاب به روتون کلی آورد بالا . منم کلی نشستم حرص خوردم بعد نبات حل کردم بهش دادم خورد و خوابید . تا صبح هم جیکش در نیومد . صبح هم طبق معمول سر ساعت ٧ انگار می خواد بره مدرسه یا اداره چشماشو باز کرد و بیدار شد . موندم که چرا این بچه اینقدر خوابش سبکه و صبح زود بیدار می شه . یه مدت که اصلا سر شش و نیم بیدار می شد . روزا هم که به زحمت نیم ساعت می خوابه دختر گلم . امروز باباییش برده گذاشتش خونه مهری خانوم زندایی شوهرم . قراره دیگه پیش اون بمونه . اگه بذارن!!!!...
31 ارديبهشت 1392

سلام

سلام مدتهاست که مي خواهم دوباره نوشتن را شروع کنم اما انگيزه هايم انگار دستم را نمي گيرند تا اين کيبورد پلاستيکي را لمس کنم . يه خورده دوباره اون ته مه هاي وجودم يه چيزي مثل خوره افتاده که به قول صادق هدايت روحم را مي خورد . يه چيزي که باعث مي شه ......... ولش کن .... نيومدم که از خودم بنويسم . اينجا فقط مي خواهم از کودک دلبندم ويانا بنويسم . براي شروع چندتا از عکسهاش رو آماده کردم که مي ذارم روي وبلاگش ..... .
30 ارديبهشت 1392

آپديت

سلام بالاخره من اومدم .خوش اومدم . به زودي وبلاگم را با خبرها و عکس هاي جديد به روز مي کنم.
15 اسفند 1391

تولد

ديشب تولد تو را خواب مي ديدم دخترم . زيبا بودي و معصوم . مادرم هم بود توي خوابم . اين روزها بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي کنم که مي بايست مادرم کنارم باشد . اين روزها هرلحظه که به ياد او مي افتم و به ياد نبودن او غمي عجيب دلم را مي فشرد که آرام نمي گيرد . دلم خيلي برايش تنگ است . امروز آخرين روزي است که سرکارم . از هفته ديگر مرخصي هايم شروع مي شود  تا تولد تو . نمي دانم هنوز که چه زماني مي خواهي قدم به اين دنيا بگذاري . دوست دارم همان هفته اول شهريور باشد . البته که همه چيز بسته به اراده و خواست پروردگار است .  
19 مرداد 1391